ال آی ال آی ، تا این لحظه: 14 سال و 28 روز سن داره
ائلمانائلمان، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

@برای دخترم ال آ ی جوووونم :-) :-)

از مسافرت برگشتیم

ا ز دوشنبه رفته بودیم شهر بابایی..دیدن بابا بزرگ و مامان بزرگ . چهارشنبه رفتیم آبشار آسیاب خرابه . که در 35 کیلومتری شهر مرزی جلفا قرار دارد.  چون تو ماشین خوابت برده بود .. مجبور شدن با همون لباس راحتی ببرمت .. اگه دوست نداری ببخش مامان رو . نخواستم به خاطر  لباس پوشوندن اذیتت کنم . بگذریم ..خیلی زیبا بود . انگار که گوشه ای از بهشت بود . خیلی دوست داشتی و با اینکه آبش سرد بود اما شما دختر نازم تو آب راه می رفتی . تا 5 شنبه اونجا بودیم .. با دختر عمو و پسر عموهات کلی بازی و خنده کردی .عصر هر روز مامان بزرگ تو حیاط با صفاشون  سماور زغالی رو  آماده میکرد و چایی خوشمزه نوش جان میکردیم . 5 شنبه شب هم رفتیم تب...
21 مهر 1391

شیرین زبونیای عسلم :

سلام دخمل گل مامانی : اول یه گلایه ای ازت بکنم و اون اینکه ؛ من هربار که پست میذارم ، دقیقا برعکسش برامون اتفاق می افته .. اگه ازت تعریف وتمجید کنم بد اخلاق میشی ... اگه از دستت ناراحت بشم و ازت گلایه کنم .. خوش اخلاق و منظم و مهربون می شی .. مثلا یه هفته است که با گریه میری مهد کودک . و صبح به محض بیدار شدن میگی :" من مدرسه نمیرما ." دیروز با گریه تحویل کمک مربی دادمت ... و حالم گرفته شد . جالب اینجاست که ظهر که اومدم دنبالت تا بریم خونه ، با جدیت به من گفتی :" آ خه چرا نذاشتی من هروش (ورزش ) کنم " .. نگو شما با خانم مربی  مشغول بازی و ورزش بودین هههههههههه. نصف شب (ساعت 4 صبح ) بیدارشدی .. هی بهت میگم مامان بخواب .... می ری ...
17 مهر 1391

بازم یه اتفاق بد !

سلام دیدی مامان تا دیروز از شیرین زبونیات   گفتم ... چند ساعت بعدش حالم گرفته شد . دیگه داره باورم میشه که دنیای مجازی هم از  چشم شور در امان نیست . البته ضمن پوزش از دوست جونام .. امیدوارم  این حرفی که گفتم ف شما دوستای عزیز وبلاگیم به دل نگیرین .. نمیدونم شاید تلقین کردم . دیروز روز جهانی کودک بود . بعد از ناهار به بابایی گفتم که بریم بیرون و میخوام واسه دختر گلم و طاها پسرعمه ی ال آی  کادوی روز کودک بگیریم . ساعت 15/30 بود که میخواستیم آماده بشیم . بهت اصرار می کردم که شلوا ت رو بپوشی . در همون لحظه بود که یه بار دیگه بی لیاقتی خودم رو ثابت کردم . بعضی وقتا  فک میکنم ... ماد...
17 مهر 1391

مامان حالش خوب نیست !!!!

سلام عزیز دل مامانی ! دیروز تو اداره حالم بد شد . اولش سرم درد میکرد .. اما بعدش حالت تهوع هم سراغم اومد .... ساعت 13 بود که از مدیر اجازه گرفته و به بابایی زنگ زدم ...بلافاصله رفتیم درمانگاه ... سرم وصل کردن (چون فشارم 7 بود ) ، بعد برگشتیم خونه ... بابایی رفت دنبال شما که از مهد کودک بیاردت. زیر سرم خوابم برده بود و  به خاطر جریان سرم سرد رد رگهایم از سرما به خود می لرزیدم . وقتی اومدی و من رو با اون وضع تو خونه دیدی .. یه حالت خاصی داشتی .یه جوری ذوق زده شدی بودی ... بعضی وقتا هم جای سرم رو بوس می کردی و دلداری میدادی که "الان خوب میشی باشه "..آی مامانی قربون اون دل مهربونت بره ..اما بعدش عادی شد و از سرو کولم با...
11 مهر 1391

یک بعد از ظهر ال آی جون !!!

2/15 بود که وقت کاریم تو اداره تموم شد . سوار سرویس اداره شدم و رفتم مهد کودک شما . کفشت رو از تو جا کفشی مهد برمیدارم و میرم به طرف کلاسهای شما و مدیریت مهد .  و اطلاع میدم که شما رو بیارن . خاله فرزانه -که شما بهش میگین خاله سواره - شما رو با گریه تحویلم داد و گفت : خوابش میامد و نذاشتم بخوابه تا تو خونه بخوابه . یه آژانس میگیرم و باهم میاییم خونه. همچنان بد اخلاقی می کنی و بهانه گیری.... میرسیم خونه ...یه ذره تو حیاط آپارتمان بدو بدو می کنی وسوار آسانسور میشیم تا برسیم به طبقه چهارم . وارد خونه میشیم بلافاصله برای جیش به wc میری و بعدش جورابت رو در میاری و طبق روال سر جاش میذاری . ناهارم رو میذارم تا گرم بشه و فک میکنم که د...
10 مهر 1391

خاطرات و اتفاقات اخیر من و دختر نازم ...

خدا روشکر شدیداً به مهد کودک رفتن علاقمند شدی ! و خوشبختانه سحر خیز هم که هستی و از این بابت نه مشکلی پیش میاد و نه عذاب وجدانی به سراغم میاد که _ای وای از خواب شیرین بیدارت کردم _. شب معمولا 10 و 10/30 میخوابی و صبح هم (فرقی نمیکنه جمعه باشه یا شنبه ) 7 یا 6/30 بیدار باش اعلام می کنی و زود از تختت پا میشی  و میگی مامان پاشو دیگه خسته نیستیماااااااااااا. وقتی پایان جملاتت رو اینجوری می کشی ، اونفدر ناز و خوردنی میشی که نگو ... هروقت چیزی یا کاری رو می بینی که مشابهش رو قبلا دیده باشی میگی " مثلا فلان شدا .. مثلا ... رفتیما / دیدیما و.....الا آخر بعد از برگشت از مهد کودک (گاهی من و شما با آژانس .. و گاهی من و بابایی و شما ) و رسی...
10 مهر 1391

بالاخره خوابیدی !!!!!!!

دیدم خبری از خوابیدن شما وروجک نیست از ساعت 6 به بعد شروع کردم به جمع و جور کردن ریخت و پاشهای شما ... با گوشت چرخ کرده هم واسه شما کباب درست کردم .. بقیه ش رو هم واسه خودمون  کوکو درست کردم ..که کمی از کباب رو خوردی . دیگه واقعا دوتامون خیلی خسته شده بودیم . نه تلویزیون می تونست برامون کاری بکنه و نه اسباب بازیها .. روسری رو دور کمرت بستی و میگی مامان بیا نانای کنیم .. شدم همبازی شما و جرات ندارم به هیچ کدوم از دستورات شما نه بگم .هههههههه همه برنامه ریزهام برای مرتب کردن خونه و یه سری کارهای خونگی به هم خورد .. ساعت 7/15 شده زنگ میزنم به گوشی همراه بابایی و اعلام وضعیت میکنم ...اما میگه ترافیک هست و توراه...
10 مهر 1391
1